و منُ زمستون
تنها ...
گوشه خیابون تو دل دیوار؛
با سردی همیشگی ...
و گاهی
عبور ی ماشین از روی آسفالت سیاه بخت کف خیابون
سایه ای اونطرف خیابون ...
غریب ؛
با زمستونش ... تنها بودن
قدم هاش برام ی ملودی خاصی داشت
دستاش توی جیبش بود ... جیب ژاکت خاکستریش؛
سرش پنهان شده بود تو کلاه ژاکتش
اونم سردش بود ...
تنها ...
با زمستونش ...
با ی صدا ...
همه چی تبدیل شد به توهم! ...
و چشمهای من
که مسیر نگاهش
چیزی جز مستقیم نبود ...
زمستان...
توهمات بی سر... کز کرده تا مغز استخوان....
.
.
.
کبود شده ام....
توهمات ...
سینه خیز .../ تا عمق افکار پلاسیده ..
. . .
خوابیدم ... !