هفت‌شنبه باکره
هفت‌شنبه باکره

هفت‌شنبه باکره

آوارِ خاطره ...

سرش را بر دو کاسه‌ی زانو گذاشته بود ...

بلندش کرد؛ چه ضجه‌ای در این صدا بود ،

انگار که دیگر هیچ عاشقی چنین کاری نمیکند ...

ایستاده بودُ پشت به ضجه‌ی ] گمان نمیکنم [ ...

گذشت ...

نشسته بود، باز پشت به پشتیِ مبل ...

آن غروب ...

غروبها؛برای همین این همه سنگین بود!

سنگین گذشته بود ؟ !

ـ .....

این‌بار میز یادش بود؛

که فلزی بودُ یک نمکدان رویش بودُ یک لیوان خالی ....

ساکت نگاهش کرد . . . ! 



باله‌گی ...

یه پیانو ..

یه رقص باله ..

یه سالن تاریک ..

پر از آینه ...

هوای ابری ...

دلگیر ؛

اما تماشایی ... ! 




سیلاب اشکات ...

وقتی سرت رو سینم بودُ

خودتو تو دلم جَمُ جور میکردی ...


گرمی گونه‌هات ..

رو انگشتام حس میشد

وقتی تو هق هق گریه بودی ...


آره ؛

دلم هوای اون روز بارونی رو کرده ...

هوا سرد بود ..

اما بودن آغوش گرممون ،

همین کافی بود ... ! 




چهارشنبگی‌هایم ...

شال مشکیُ ساده ...

پالتوی خاکستریِ بدون دکمه،

تو تنم میرقصیدن ..!

توُ

نیمکت؛

تنها...

چشمایی گرمُ خمار،

رد شدن نگاهت ...

نگاهی پر از معنا ...!




اونشب ...

سردی هوا سردی خاصی بود 

وقتی "ها" کردم توصورت هوا ؛ 

کاری نکرد جز لمس کردن صورتم ...


نشستم ی جایی بین دیوار و نرده ...

بالا سر پله ها ،

سرم رفت رو دستام ...

دستایی که آروم خوابیده بودن رو زانوهام .. تو بغل هم 

مژه هام روی پلکام سنگینی کرد ..

بسته شدن ...

گرم بود 


غرق افکارم شدم ... 

سنگینی دستشو رو شونم حس کردم 

عرق سردی روی پیشونیم نشست

با ترس همیشگی ... 

سرم آروم اومد بالا ...


دیر شده بود ... 

رفته بود ! 

فقط

رد پای عطرش جا مونده بود ... !