سرش را بر دو کاسهی زانو گذاشته بود ...
بلندش کرد؛ چه ضجهای در این صدا بود ،
انگار که دیگر هیچ عاشقی چنین کاری نمیکند ...
ایستاده بودُ پشت به ضجهی ] گمان نمیکنم [ ...
گذشت ...
نشسته بود، باز پشت به پشتیِ مبل ...
آن غروب ...
غروبها؛برای همین این همه سنگین بود!
سنگین گذشته بود ؟ !
ـ .....
اینبار میز یادش بود؛
که فلزی بودُ یک نمکدان رویش بودُ یک لیوان خالی ....
ساکت نگاهش کرد . . . !
توو نیمه پر لیوان غرق شدیم و توو نیمه خالیش خفه!
(شهرام)
سلام بیتا
خوشحالم که میخونمت ازین به بعد. تبریک به خاطر قلم خوبت بانو.
لیوان لب شکسته !
------------
سلام شهرام؛
ممنون که میخونیم ...
و ممنونم بابت تبریکت ...
;)
@};- ...